فکرم چو به جستجو قدم زد


در دیر شد و در حرم زد

در دشت طلب بسی دویدم


دامن چون گرد باد چیدم

پویان بی خضر سوی منزل


بر دوش خیال بسته محمل

جویای می و شکسته جامی


چون صبح به باد چیده دامی

پیچیده بخود چو موج دریا


آواره چو گرد باد صحرا

عشق تو دلم ربود ناگاه


از کار گره گشود ناگاه

آگاه ز هستی و عدم ساخت


بتخانهٔ عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر کرد


از لذت سوختن خبر کرد

سر مست شدم ز پا فتادم


چون عکس ز خود جدا فتادم

خاکم به فراز عرش بردی


زان راز که با دلم سپردی

واصل به کنار کشتیم شد


طوفان جمال زشتیم شد

جز عشق حکایتی ندارم


پروای ملامتی ندارم

از جلوهٔ علم بی نیازم


سوزم ، گریم ، تپم ، گدازم